۱۳۹۵ آذر ۱۶, سه‌شنبه

مجاهد شهید علی اکبر مصباح


مشخصات مجاهد شهید علی اکبر مصباح
محل تولد‌: یزد
تاریخ تولد: 
سن: 21
تحصیلات: دیپلم
تاریخ شهادت: 12اردیبهشت 1361
محل شهادت:‌تهران

ستاره ها، در روز ناپیدایند و در شب با شروع تاریكی میتابند و رخ مینمایند. آنانند كه در شبهای سرد و خاموش بیدارند و زیبایی آسمان و زمین را پاس میدارند؛ و آنانند كه با نورافشانی خود نمیگذارند كه تاریكی سایة خود را بر همه جا بگستراند. ستارگان، با ظلمت همواره در ستیزند. آنها در شبهای تار، با ابرهای تیره، نقطة امید و یار هر مسافرند كه مقصدش سرزمین نور و روشناییست.
مجاهد شهید اكبر مصباح در سال 1339 در خانواده یی محروم در شهر یزد به دنیا اومد. چند سالی رو در یزد گذروند و پس از اون همراه با خانواده اش به تهران اومد. او دورة دبیرستان رو در تهران گذروند. 11 ساله بود كه پدرش مجاهد شهید حاج محمد مصباح توسط ساواك شاه دستگیر و زندانی شد. اكبر كه بزرگترین فرزند خانواده بود علاوه بر خواندن درس به كار هم مشغول شد. 
یکی از یاران علی اکبر از خاطراتش چنین می گوید: «بعد از دستگیری حاج مصباح، اكبر ده ساله كه فرزند بزرگ خانواده بود، در اون روزها همراه با مادرش، سنگینی فشار نبودن پدر رو بر دوش میكشید. او باید برای حل مسائل خانواده، سختی بیشتری رو متحمل میشد. همة این مسائل باعث شكل گیری كینة عمیقی از شاه و مزدورانش در دل اكبر شده بود. برای اكبر زندانی شدن پدرش سوال بزرگی بود. میگفت مگه پدرم چه گناهی كرده؟ و اینطوری بود كه از كودكی طعم سركوب و ظلم رو چشید.»
با شروع قیام و تظاهرات علیه نظام سلطنتی شاه، اكبر كه 18 سال داشت، به همراه دیگر خواهران و برادرانش در تظاهرات مردمی شركت میكرد. او در حمله به پادگانها فعالیت چشمگیری داشت. بعد از انقلاب 57 با رهنمود پدر مجاهدش در ارتباط با سازمان مجاهدین قرار گرفت و در بخش محلات به فعالیت پرداخت. اكبر علاقة فراوونی به نشریه، كتابها و نوارهای سازمان داشت و به علت مطالعة دقیق و مستمر اونها، در دوران افشاگری سیاسی علیه رژیم خمینی، همیشه برای بحث با عوامل ارتجاع با دست پر به میدون میومد.
یاران علی اكبر او را چنین توصیف می كنند: «در حمله به انجمن جوانان در تهران، اكبر برای چند روزی دستگیر شد و به زندان عشرت آباد منتقل شد. مزدوران او رو به شدت كتك زده بودند ولی اونجا هم اكبر آروم نبود و بازجوها رو به محاكمه میكشید و بر اونها میخروشید. یكبار یكی از پاسدارا كه اكبر رو شناخته بود به بقیه گفته بود: ”ای بابا با این در نیفتید، این همة خانواده و فامیلش هوادار مجاهدینان.“»
اكبر از زبان یارانش: «اكبر فرد بسیار دقیقی بود. با وظایفش بسیار مسئولانه برخورد میكرد. بخصوص به اجرای دقیق و به موقع قرارهاش اهمیت زیادی میداد و این وقت شناسی و دقتش زبانزد همة دوستانش بود. مدتی در قسمت تداركات نشریه فعالیت داشت. قبل از سی خرداد هم در تدارك برگزاری تظاهرات فعالیت گسترده یی داشت. صبح روز سی خرداد در حالیكه فوق العاده پرانرژی بود به بچه های تیمش گفت: ”از امروز دیگه مسئلة پدر و مادر و خانواده برای هیچ یك از ما نباید مطرح باشه.“ شاید معنی این جمله رو اون روز من به خوبی نفهمیدم ولی الان میفهمم كه اكبر چه خوب شرایط و مرحله رو دریافته بود. او پیشاپیش، بطور عمیق فهمیده بود كه مرحلة مبارزه از فردای سی خرداد عوض خواهد شد و ما وارد مرحلة جدید و سخت تری در جنگ با این رژیم خواهیم شد. به همین خاطر باید فدای بیشتری كرد. باید موانع رو كنار زد. اولین گام هم، گذشتن از خانواده و عزیزانه. مجاهدین در همة مراحل نبرد با شاه و شیخ با فدا راه گشوده بودند و اونموقع هم همین فدای زمانه برای یك مجاهد بود. گذشتن از خانمان و عزیزان! اگر قراره كه در برابر رژیم آخوندی بایستیم و جانانه بجنگیم باید اول از همه از خودمون شروع كنیم. باید از همة علایق و مُواهبِ زندگی بگذریم تا توانمون برای ایستادن تا به آخر، بالا و بالاتر بره؛ این البته سخته اما شدنیه؛ انسان با آگاهی و ارادة خودش میتونه بر همة جبرها و همة علایق برای هدف و آرمانی والا فائق بیاد؛ و اكبر این مهم رو به خوبی دریافته بود.»
اكبر مصباح در یكی از قرارهایش بعد از سی خرداد 60 دستگیر و راهی زندان شد. 
یكی از یاران اكبر كه با او همبندی بود از او چنین می نویسد: «روزی بود از روزهای زندان اوین. در بند نشسته بودیم كه در باز شد و جوونی وارد بند شد. پاهاش آش و لاش بود. او رو به سرعت شناختم. اكبر مصباح بود. در بیرون زندان با او آشنایی داشتم. اولین حرفش این بود: «خب، بیشتر كارها تمام شد…» بعد سلام كرد و خودش رو به جمع حاضر معرفی كرد. بعد از احوالپرسی با بچه ها اومد پیش من نشست. با هم شروع به حرف زدن كردیم. اكبر از خودش و از نحوة دستگیریش گفت. تعریف كرد در خیابان نظام آباد میرفته كه مورد شناسایی یك ماشین گشتی قرار گرفته. اكبر سوار اتوبوس میشه. موقع پیاده شدن یه دفعه او رو غافلگیر و دستگیر میكنند. بلافاصله اكبر رو به اوین آورده بودند. 24 ساعت اول هیچی نمیگه. بعد از 24 ساعت تصمیم میگیره كه پاسدارا رو سر كار بذاره. آدرس یه خونه یی رو به اونها میده. شكنجه گرها كه فكر میكردن شاخ غول شكوندن و تونستن او رو بشكنن به اون خونه حمله ور میشن ولی كمی بعد تازه میفهمن كه  اساسی كلك خوردن. دژخیمان اكبر رو كه خوشحال از این فریب دادن بود، باز هم به زیر شكنجه میبرن؛ و حالا بعد از چند روز بازجویی و شكنجه های روحی و جسمی او با پاهای آش و لاشب اما صبور و خندان در بند ما بود. متأسفانه بعد از 15 روز اكبر رو از پیش ما بردن و من دیگه او رو ندیدم. بعدها در زندان قزلحصار بودم كه شنیدم اكبر رو در روز 12 اردیبهشت سال 61 تیرباران كردند.»
یكی دیگر از یاران اكبر در زندان چنین می نویسد: «یه روز توی بند اكبر برای من یه خاطرة به یادموندنی از خواهر 13 ساله اش فاطمه مصباح تعریف كرد. خاطره یی كه هنوز هم در یادمه. صدای اكبر هنوز در گوشم میپیچه كه تعریف میكرد… خواهرم فاطمه رو روز 25 شهریور 60 در یك تظاهرات دستگیر كردند و دو روز بعد در 27 شهریور تیربارونش كردند. یادم میاد یه روز در خونه مون بودیم. من وارد اتاق شدم. دیدم فاطمه كه 13 سال بیشتر نداشت گوشه یی روی زمین نشسته و سرش رو پایین انداخته و قطرات اشك روی صورتش میغلته. با حالت شوخی و برای اینكه فضای او رو تغییر بدم گفتم: ”فاطمه خانوم، چی شده؟ گریه میكنی؟“ فاطمه كه انگار رشتة افكار دور و درازش یكباره پاره شده بود، به آرومی اشكهاش رو پاك كرد و لبخندی بهم زد. بعد گفت: ”چیزی نیست. داشتم به خوابی كه دیده بودم فكر میكردم. میدونی داداش اكبر دیروز خواب مسئولم رو دیدم. دلم راس راسی خیلی براش تنگ شده بود. عجیب بود كه به خوابم اومد. مسئولم خیلی خوشحال بود. میخندید. بعد بهم گفت فاطمه، یه خبر خوب برات دارم، همین روزا تو رو هم میارم پیش خودم. اونوقت باز هم خندید…“
بعد اكبر سرش رو بالا گرفت و به من نگاه كرد و ادامه داد: ”آخه مسئول فاطمه اون روزا به تازگی شهید شده بود و فاطمه هم خیلی او رو دوست داشت.“ بعد نگاهشو به نقطه یی روی دیوار سلول دوخت و ادامه داد: و راستی راستی هم خوابش چقدر زود تعبیر شد… مدتی بعد فاطمه رو دستگیر و تیربارون كردند.
در حالیكه اشك تو چشام حلقه زده بود با خودم به رویای صادق اون پرستوی كوچك فكر میكردم و با خودم و خدای خودم عهد بستم كه تا انتقام این خونها رو نگیرم هرگز از پا ننشینم!»

     
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
https://telegram.me/shahidanAzadi

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر